تنهای ام را با تو قسمت می کنم ، سهم کمی نیست

اینجا فقط حرف دله ... باورش هرچند مشکله

تنهای ام را با تو قسمت می کنم ، سهم کمی نیست

اینجا فقط حرف دله ... باورش هرچند مشکله

زمستان است و همه ی بی برفی مرا خواهد کشت

 

بهار نیست ...

بهار باشد هم ، بی برگی مرا خواهد کشت

زمستان است و همه ی بی برفی مرا آزار می دهد

زمستان بی برف ، مثل حال من بی توست

سالها بدون برف زمستان من سر شد

ولی سرما اندوخته ی همه ی عمرم شد

سوز سر ما بر استخوان می ماند

مثل سوز عشق تو در دلم

مثل سردی تو بر تنم

زمستان می رود و روسیاهی به ذغالی می ماند ، که هرگز نداشتم

زندگی ام مانند هزاران هزار ثانیه ، بدون حادثه می میرد

و تنها امید زندگی ام بارش برفی سفید در حیاط خانه ام است

آخ اگر برف ببارد

اگر برفی ببارد

تو را برف شیره ای سپید خواهم داد

سفیدی برف و سردی تو  ، خون رگهایم را سفید کرد ه

خونم سفید

بختم سیاه

در این فصل بی برگی

در این سرمای بی برفی

زبانم سبز

چشمانم سرخ ...

زمستان است و همه ی بی برفی مرا خواهد کشت  

( رضا طاهری

 

خوب من ما هر دو باختیم توی این بازی بیخود

 

به چه قیمیتی  گذشتی از شبای خیس  مهتاب
چی گذاشتیم از من و تو به جز آرزوی  برآب
به چه قیمیتی غرور و سر راهمون کشیدیم
چرا لحظه های با هم  بودنامونو  ندیدیم
خوب من ما هر دو باختیم توی این بازی بیخود
هر دو تامون کم گذاشتیم که  ترانه هامونم  مرد
چیزی از لحظه نمونده من و تو لحظه رو کشتیم
حکم اعدام دلامون با غرورمون نوشتیم
اگه  دوسم  نداری  به  روم  نیار
 یه  چیزی از غرورم  واسم  بذار
نذار تو فکر تنهایی  گم  بشم
 نذار حرف و حدیث مردم بشم
دلمو اینقده  نشکن  آخه  این  دل  عاشقت  بود
له  نکن  این قلب  خونو آخه  روزی لایقت بود
دلمو اینقد  نسوزون مگه چی مونده از این دل
رفتی و با  بی وفاییت  زدی مهر نحس باطل
تو که دوست نداشتی باشی چرا آتیشم کشیدی
اون که تو خودخواهیات مرد دل من بود تو ندیدی
از تو خوونه ی وجودم به چه آسونی پریدی
ریختن غرور این مردو ،  ندیدی نشنیدی
اگه دوسم نداری به روم نیار
 یه چیزی از غرورم واسم بذار
نذار تو فکر تنهایی گم بشم
 نذار حرف و حدیث مردم بشم  

( ؟؟؟

 

یاد تو ...

امشب...من برای خودم یک لیوان شراب  با طعم ملس بی تفاوتی ریختم...

                              شمعها را روشن کردم...

                                بهترین لباسم را به تن کردم ...

                     درست در وسط اتاق خواب ...

                        آنجا که عمیق ترین نقطه زندگیم است...

 در تنهایی مطلق برای خودم جشن گرفتم...

 و با بی صداترین آهنگ عالم با صدایی بلند رقصیدم!

 امشب خاطره و عقل و شعور را لابلای کتابهایم حبس کردم...

از عشق و نیاز و احساس گردنبندی بافتم  و آنرا به خود آویختم...

 گوشواره هایی از پنبه به گوشم فرو کردم و به سادگی از تمام صداهای دنیا فاکتور گرفتم!

 من امشب در کمال تعجب دیدم که وقتی تنهایی را برهنه می کنم برایم لذت به ارمغان می آورد...

              و در حالیکه با  تنهایی به تو خیانت می کردم ...

 به یاد تمام شبهایی افتادم که عاجزانه به امید لذتی عاشقانه در آغوشت عشقبازی می کردم!  ...

 به راستی در آغوش تنهایی بودن به مراتب ساده تر از این است که

                          در آغوشت تنها باشم!

 من امشب بر خلاف گذشته...به جای دیدن آینه...خودم را در آینه نگریستم!

و صادقانه دیدم که چشمانم  گیرا و جذابست و لبخندم سرشار از طعم عجیب نشاط!

وقتی دستم را بر صورت کشیدم ...

          زیر پوستم ضربان هماهنگ عشق را برای اولین بار حس کردم  و

            ناباورانه دریافتم که به راستی من از ما ...عاشق ترم! 

               حتی عطر دل انگیز جوانی را در آینه دیدم!!!!؟

 و درست وقتی داشتم در اوج زیبایی و تنهایی به نهایت ارضاء  می رسیدم!

               یاد   تو

                          ...من را دوباره ما کرد ! 

رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن

 

رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن

چشمهایم بی تو بارانی است حرفش را مزن
 
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

دل شکستن کار آسانی است حرفش را مزن

خورده ای سوگند روزی عهد مارا بشکنی

این شکستن نا مسلمانی است حرفش را مزن
 
حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام

رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن
 
( ؟؟؟ ) 
 

بگو آن راز بگو آن راز که ذهنم سخت مخدوش است

شعری از دختر خاله ی عزیزم میترا کرد

 

بخوان درگوش من شعر رهایی را

تنم از سر به پا گوش است

بگو آن راز  بگو آن راز

که ذهنم سخت مخدوش است

من آن راز نهانی را

نیامد از دهان بیرون

گلویش سخت چسبیدم

من او را زنده چالیدم

و  ای  آوارها  یکسر فرو  ریزید

شما را گویم  ای  تک آجران

ای آجران سخت  بی وجدان

سر  ما  را

به ضرب غیرت بی غیرتی هاتان

به درد آرید

که ما راز  رهایی  را

شنیدیم خوانده ایم  اما نمیدانیم

( میترا کرد )

  

اگه عاشق بشی خونه ات خرابه

 

دوستان عزیز  ، اگر نام سراینده ی این ترانه رو میدونید ، تو نظرات برام بنویسید ... ممنونم 

بذار تنها باشم ،  تنها بمیرم

دیگه از درد و غم آروم بگیرم

برم پیدا کنم یه جای خلوت

بشینم اشک بریزم تا قیامت

برو ای دل بخواب که وقت خوابه

سلام تو همیشه بی جوابه

به تو بی دست و پا از من نصیحت

اگه عاشق بشی خونه ات خرابه

چرا ای دل تو اینقدر سر به زیری

به دام این و اون هر دم اسیری

چرا گول می خوری با یک اشاره

سحر شد تو هنوز چشمات بیداره 

( ؟ ؟ ؟ )  

دوستان عزیز  ، اگر نام سراینده ی این ترانه رو میدونید ، تو نظرات برام بنویسید ... ممنونم 

 

 

 

از تو ، از عشق و شهوت خسته ام

از تو و اینهمه تکرار ، خسته ام   

 از تو و ناز و نیازها ، خسته ام  

 من برای پیکر فردای ناپیدا   

از تو ، از عشق و شهوت خسته ام   

 

 

( رضا طاهری

طوطی های فاحشه

 

 

 خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت
او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که
 فوق العاده زیبا هستند. اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند 
 «ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟». این موضوع
برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته. از شما
کمک میخواهم. من را راهنمایی کنید که چگونه آنها را اصلاح کنم؟ 
 کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای
 تاسف دارد که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند... من یک جفت
 طوطی نر در کلیسا دارم . آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات
 دعا میخوانند. به شما توصیه میکنم طوطیهایتان را مدتی به من
بسپارید. شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای آن عبارت
وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند .
 خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت.
فردای آن روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق
پشتی نزد کشیش رفت. کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و
خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش انداخت .
یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم
خوش بگذرونیم؟

 طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت:
اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد!!   

 

هر از گاهی به یادت اشک ریزم

 

هر از گاهی به یادت اشک ریزم
تو ای همراهترین ، از تو گریزم
تو را با سادگی همراه کردم
تو را با عشق و دل همراز کردم
تو که جسمم بدون تو هیچ است
تمام هستها و نیستها ، آندم پوچ است
چرا این جسم من پرشد ز احساس
من از تو اینچنین گردیدم حساس
دگر این پیکر حساس و محزون
نمی خواهد ترا ای روح مسجون

( رضا طاهری )

می‌نویسم امشب از صفای دل، نامه‌ای پر آرزو برای تو

 

ای که دور از تو چون مرغ پرشکسته‌ام
بی تو در باغ غم، منتظر نشسته‌ام
می‌نویسم امشب از صفای دل، نامه‌ای پر آرزو برای تو
که به دیدنم بیا، دور از این بهانه‌ها
تو طنین شعر عاشقانه‌ای
همچو روح شادی زمانه‌ای
تو بیا که بشکفد به لبم ترانه‌ای
چه شود گر بدهی جواب نامه‌ی مرا
بنویسی دو سه جمله با کلام بی‌ریا
که در آن‌جا ز خیال من نمی‌شوی رها
پس از این هم نبری به عشق دیگری تو راه
می‌نویسم امشب از صفای دل
نامه‌ای پر آرزو برای تو
که به دیدنم بیا
دور از این بهانه‌ها… 

 

 

باران یعنی تو

باران یعنی تو

سهم من از عشق ، رنگین کمان عاشقی ست

باران یعنی بوسیدن ما

وقتی با هم بو می کشیم

دست زمان را

( رضا طاهری )

کاش چشمان مـــرا خاک کنید ... تا نبینم که چه تنــــها شده ام

دیرگاهیست که تنــها شده ام

 قصه غربت صحــــــرا شده ام

 وسعت درد فقط سهم من است

 باز هم قسمت غمها شده ام

 دیگر آیینه ز من بیخبـــــر است

 که اسیــــر شب یلدا شده ام

من که بیتاب شقـــــــایق بودم

 همدم سردی یخـــها شده ام

 کاش چشمان مـــرا خاک کنید

 تا نبینم که چه تنــــها شده ام

( ؟؟؟ )

بگذار این چنین باشم تا هستم


تکیه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی ایا هستم ؟
قوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم

( محمد علی بهمنی )


ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

 

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید 
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژوک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

 

 ( محمد علی بهمنی )

 

 

عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار

 

عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار

این شهر بی نقاب قبولم نمی کند

ای روح بی قرار چه بر طالعت  گذشت

عکسی شدم  که قاب قبو لم نمی کند

این چندمین شب است که بیدار ما نده ام

آنگونه که خواب قبولم نمی کند

بی سایه تر ز خویش ندیدم حضور ابر

حق دارد آفتاب قبولم نمی کند

( ؟؟؟ )

 

حافظ دیوانه فالم را گرفت

 

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی ست حالم دیدنیست

 حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی  زمین زل می زنم

گاه بر حافظ  تفاءل  می زنم

حافظ  دیوانه  فالم  را  گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت :

ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

( ؟؟؟ )

 

کور روزگار

 

آموخته هایم را کنار هم

جلوی آئینه گذاشتم ...

تنها آئینه ی خانه شکست

... و من ، کور روزگار شدم

( رضا طاهری )

 

می خواستم خراب نگاهش شوم، نشد

 

می خواستم خراب نگاهش شوم، نشد
بیچاره ی دو چشم سیاهش شوم، نشد

می خواستم که در دل شبها ستاره ای
چرخان به گرد صورت ماهش شوم، نشد

می خواستم که وقت هماغوش او شدن
حتی فدای حس گناهش شوم، نشد

می خواستم دریچه ی پژواک خنده اش
یا آینه مقابل آهش شوم، نشد

گفتم به خود که همدم تنهایی اش شوم
بی چشمداشت پشت و پناهش شوم، نشد

می خواستم که حادثه باشم برای او
شیرین و تلخ قصه ی راهش شوم، نشد

می خواستم به شیوه ی ایثار و معجزه
قبله برای قلب و نگاهش شوم، نشد

گفتم به خود همیشه ی او می شوم ولی
حتی نشد که گاه به گاهش شوم، نشد

 

 

( ؟؟؟ )

 

 

 

وقتی زمستون می رسه ...

 

وقتی زمستون می رسه

یخ می زنه تن زمین

یخ می کنیم ما آدما

خدا بیا خودت ببین

نگاه به خورشیدت نکن

هی دست نکش رو سر ماه

ستاره هات کم نمی شن

ناشکری مونده سر ماه

یا زمونه عوض شده

یا من خیلی کوچیک شدم

خورشیدتو بزرگ شده

یا من خیلی کوچیک شدم

چیز زیادی نمی خوام

خدای خالق زمین

یه گوشه چشمی هم به ما

خدای من ، فقط همین

( رضا طاهری )

 

 

روزگاری، یک تبسّم، یک نگاه ، خوش تر از گرمای صد آغوش بود

 

ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود ؟
مهر، هرگز این چنین غمگین نیافت
باغ، هرگز این چنین تنها نبود

تاج های نازتان بر سر شکست
باد وحشی چنگ زد در سینه تان
صبح می خندد خودآرایی کنید!
اشک های یخ زده، آیینه تان


رنگ عطر آویزتان بر باد رفت
عطر رنگ آمیزتان نابود شد
زندگی در لای رگ هاتان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد!

روزگاری، شام غمگین خزان

خوش تر از صبح بهارم می نمود
این زمان – حال شما، حال من است
ای همه گل های از سرما کبود !

روزگاری، چشم پوشیدم ز خواب

تا بخوانم قصه ی مهتاب را
این زمان – دور از ملامت های ماه
چشم می بندم که جویم خواب را


روزگاری، یک تبسّم، یک نگاه
خوش تر از گرمای صد آغوش بود
این زمان بر هر که دل بستم دریغ
آتش آغوش او خاموش بود

روزگاری، هستی ام را می نواخت
آفتابِ عشقِ شورانگیزِ من
این زمان خاموش و خالی مانده است
سینه ی از آرزو لبریز من

تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده ام را اشکِ غم از لب ربود
زندگی در لای رگ هایم فسرد
ای همه گل های از سرما کبود...

( فریدون مشیری )