دردم نه همین است که بستند پرم را
ترسم نرسانند به گلشن خبرم را
از حسرت مرغی که جدا مانده ز گلشن
آگه نشدم ، تا نشکستند پرم را
گردی ست ز من باقی و ترسم که تو از ناز
تا باز کنی چشم ، نیابی اثرم را
بودند به هم روز و شب آیا که جدا کرد
از روشنی روز شب بی سحرم را ؟
« عاشق » منم آن نخل که از سردی ایام
یک باره برافشاند قضا برگ و برم را
( عاشق اصفهانی )
سلام .......از کلاس صحبت میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا حالا شده دلت بخواد شیشه خورد کنی ........خودتو خالی کنی.......حالا واسه اینکار ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰ میایی نت و مینویسی.........کی به کیه .کلاس چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو دنیائی که کلاس مفهومی نداره
........................