شبی، دل افگار و تنها در بستر بودم
تقویم را هم به بستر کشیدم
من وتنهایی و تقویم
هر سه در بستر بودیم
به تقویم نگاه می کردم
برخی روزها را می بوئیدم
بعضی برگ هایش را می بوسیدم
نفرین بر تو ...
برگه ی تقویم هم مرا لعنت می کند
تقویمی بدون برگ می خواهم ...
( رضا طاهری )
سلام رضای عزیز
اگر این تقویم رو پیدا کردی، یکی هم برای من بگیر!
کامنتت رو خوندم. میدونی؟ من واقعاً دارم سعیم رو میکنم. اما خودت هم خوب میدونی که تنها درمان، زمانه!
باید این پروسه رو طی کنم تا به اون چیزی که منظور توست برسم. الان فعلاً به نتیجه ای رسیدم که اون اوایل باید میرسیدم. یعنی به اینکه اون مناسب نبود و دیگه نباید بهش فکر کنم .... شاید روزی به امید دوباره اندیشیدم!
مرسی که برام همیشه آرزوهای قشنگ و زیبا داری. من هم متقابلاً بهترینها رو برات میخوام !
اما ... تو چرا انقدر سیاه می نویسی؟
سلام سایه ی عزیز
ممنون که بهم سر زدی ... داستان این به قول تو سیاه
نویسی ... مفصله ...
زندگی تابعی از کوشش بی وقفه ماست
مردگانیم هر آن لحظه که کوشش نکنیم
سلام.
امیدوارم به جای غرق شدن تو مرداب گذشته ها به روشنی فردا نگاه کنی و درکش کنی.
قشنگ می نویسی.
اگه بیای خوشحال میشم.
موفق باشی.