بگذارید ، اگر هم نه بهاری ، باشم
شاعر سوخته گلهای صحاری باشم
می توانم که خودم را بسرایم ، هر چند
نتوانم که همانند قناری باشم
معنی پیر شدن ، ماندن مردابی نیست
پیرم ، اما بگذارید که جاری باشم
کاری از پیش نبردم همه ی عمر ، ولی
شاید این لحظه ی نایافته ، کاری باشم
همچنان طاقت فرسوده شدن با من نیست
نپسندید که در لحظه شماری باشم
همه ی درد من این است که می پندارم
دیگر ای دوست من ، دوست نداری باشم
مرگ هم عرصه ی بایسته ای از زندگی است
کاش شایسته ی این خاکسپاری باشم
فرصت برای حاشا ندارم.
می خواهم فریاد کنم پایان این مرگ را.
این سکوت را.
نازنین ترینم
خوب نگاه کن ... من هم افسانه می شوم!
رضا جان. مرسی از همدلیت. چرا انقدر غمگین نوشتی؟ چی شده مهربون؟
سلام
قبل از هر چیز اسم وبلاگت برام جلب توجه کرد .... این مصراع از آقای بهمنی شاعر آینه ها .... و این شعر قشنگی که گذاشتی
راستی ممنون از لطفت واز تبریکت !
قصه ی کهنه ی شما چرا به سر نمی رسد
خبر دهیدغصه را که این خبر نمی رسد
خبر دهید این قفس باز نمی شود که هیچ
مرغ غریب و بی نوا به بال و پر نمی رسد
خبر دهید زندگی دوباره بازی است و باز
برنده ای ندارد و مرگ اگر نمی رسد
به خاطر بازی ماست و دیدن شکستنی
که خنده دار و مضحک است یا به نظر نمی رسد
مرگ بیا که زندگی بریده طاقت مرا
ثانیه های پر سکون ! چرا خطر نمی رسد؟
مرگ بیا که خسته ام از این همه نیامدن
مرگ بیا که کهنه ام , قصه به سر نمی رسد؟ممنون که سر زدی .
بای
رضا جان سلام
کجایی مهربون؟
آپ کن دیگه!
منتظریم
بیا دیگه، دلم گرفت بابا